برخی از نظریات هستند که جریانی که نواب صفوی آغازگر آن بود، بنیادگرا بوده است. شما با این نظر موافق هستید؟

نه من قبول ندارم ایشان  بعد از گروه خوارج یکی از بنیان‌گذاران اصلی بنیادگرایی در شیعه در قرون اخیر بوده است. ناگفته نماند بن مایه فکری خوارج متکی به برداشتی هر چند نادرست از قرآن بود. البته ایشان متاثر از جریانات بنیادگرایی مصری، پاکستانی و عربی بود. بنیاد گرایی دینی در اسلام یک پدیده با سابقه و عربی – اسلامی بوده است. نواب خود، صاحب مکتب نبود و من آن ها را در این حد و قواره نه قبلا می‌دیدم نه الان می‌بینم؛ لذا، متاسفانه بنیادگرایی در کشور ما یک بحث تقلیدی است تا یک بحث تاسیسی.

به نظرم بد نیست قبل از ورود به بحث دانشگاه و دوران دانشجویی شما، کمی درباره این صحبت شما درباره تقلیدی بودن بنیادگرایی در ایران صحبت کنیم.

روزی گفتمان غالب در جهان اسلام گفتمان بنیاد گرایی یاهمان افراطی گری و تند روی بود. این پدیده مس تواند دینی یا غیر دینی باشد ولی با نوعی از خود شیفتگی اعتقادی و اخلاقی همراه است بنیادگرایی اسلامی یکی از محصولات خاص گرایی () فرهنگی است. جنگ سالاران مسلمان و کسانی که خشونت گرایی و همسویی اخلاقی داشتند جذب چنین رویکردی شدند. نواب یکی از این افراد بود.

 در زمان دانشجویی شما قطعا گروه‌های مخالف نظام حضور داشتند، چه مسلحانه و چه غیر مسلحانه. رابطه شما با این گروه‌ها چگونه بود و چطور درباره آن‌ها فکر می‌کردید؟

ببینید بنیاد گرایی حاصل غلبه احساسات، ظاهر گرایی دینی و اخباری گری و بالاخره روحیه خشن است. کار من در قالب گروه‌های سیاسی تقدم عقلانیت و اعتدال بود. واقعا، از اول این گونه می‌دیدم. الان هم با زاویه بیشتر با آنان همین موضع را دارم. من پیروزی انقلاب 57 را مرهون همه مردم و همراهی همه روشنفکران و گروه های سیاسی چپ و اصطلاحا التقاطی به ویژه ورود مرجعیت به این عرصه می دانم. یعنی اگر خوب بود یا بد، انقلاب محصول کار همه این ها با هم بود. روحانیت مبارز روشنفکران روحانیت مبارز البته تعدادشون خیلی خیلی اندک‌تر از روشنفکران بود اندک‌تر از گروه‌های سیاسی بود و سهمشان هم کمتر بود. ولی قدرت آن‌ها در بسیج مردم البته بیشتر بود و الان هم به ویژه بعد از انقلاب، من روحانیت را تنها حزب فراگیر این کشور می‌دانم. آری صداهای مختلف دارد اما با محوریت سه عنصر قدرت، ثروت و فرهنگ؛ بالاخره در مناصب حضور جدی دارد.این جریان بعدا و در گام دوم، می توانیم بگوئیم با یک جریان میلیتاریستی پیوند خورد و یا از شیوه میلیتاریسنی در اداره کشور بهره برد. (بعدا به این فراز بیشتر می پردازیم). اما همه این جریانات با هم شرکت داشتند و در جریان انقلاب تقریبا همه متفق بودند. حالا ممکن است به دلیل ناکامی ها و انحراف ها و شرمندگی که ایجاد شده بعضی از سر خودشان رد کنند؛ اما واقعیت این است که همه دخالت داشتند. در پیدایش انقلاب و ساخت و سازهایی که انقلاب بخصوص در اوایل کار داشت اگر تندروی ایجاد شده اگر تعقل به کناری نهاده شد و تقلید محض و بدون نقد اتفاق افتاده یا اگر کار خوبی شده بالاخره کم و بیش به تناسب همه در دام یک پارادیم مسلط فکری افراطی – انقلابی دخالت داشتد.

واقعیت این است که من هم آدمی بودم که اتفاقا بخشی از ساخت شخصیت اجتماعی من هم تعامل با همین گروه‌ها شکل گرفت. من با همه این گروه‌ها کار می‌کردم. عضو انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه در قبل از انقلاب بودم و در آنجا آن زمان ما بخصوص کتاب نهاد ناآرام جهان آقای سروش تازه تالیف شده بود نهاد ناآرام جهان یک کتاب فلسفی پیرامون توصیف حرکت بود. کتاب نسبتا موجه و عمیقی برای ما در آن دوران بود. ما در آنجا کلاس‌هایی گذاشته بودیم و آقای امینی که بعدها شهید شد، مسئول انجمن بود و تدریس می‌کرد. از آن موقع من با اندیشه‌های سروش یک مقداری آشنا شدم، البته هنوز او درون انقلاب تعریف می شد و اندیشه‌ای جدا از اندیشه روشنفکری اول انقلاب نداشت. البته بعدها یک زاویه‌ای پیدا کرد و یک دیدگاه‌های جدیدی ارائه نمود و حساب خود را قدری جدا کرد. من فعلا در صدد داروی نیستم. من با همه گروه‌ها یعنی از انجمن هم تقریبا من هم به نمایندگی انجمن و هم به سلیقه شخصی خودم با همه گروه‌ها ارتباط داشتم. از گروه‌های چریک فدایی، تا سازمان مجاهدین خلق که بعدا منافقین خوانده شدند و اکثریت و اقلیت گروه‌ها، گروه‌های چپ، فدائیان و عرض کنم که جنبش مسلمانان مبارز با همه آن‌ها من ارتباط داشتم. ارتباطم هم یک نوع ارتباط تقریبا فکری – برنامه‌ای بود. نه ارتباط فقط دوستانه و گعده‌ای و هم‌کلاسی بودن واقعا خودم می خواستم بیشتر بدانم. بیشتر تبادل اندیشه بود، تبادل بحث‌های در واقع انقلابی بود و پیرامون آینده بود؛ از این بحث‌ها. از خوش حادثه، آن که بابل یک شهری بود که بالاخره در استان مازندران پیشران و پیشتاز انقلاب بود. از ساری و آمل و سایر شهرهای استان خیلی جلوتر بود. و دانشگاه ما، جزء دانشگاه‌های نمونه در این زمینه بود. من این گونه بیشتر در این جریان انقلاب قرار گرفتم. به همین مناسبت، بارها جلسه برای تفاهم ها داشتیم.یک نمونه ای که خودم را نمی بخشم و الحمد لله به خیر گذشت، آتش زدنآمفی تاتر بود. که ناخود آگاه در جریان قرار گرفتم و ترتیبی دخالت داشتم. یادم هست، یکی از بازاری های بابل که اسمش الآن یادم نیست؛ برای ما بنزین تهیه کرده بود. او گالن بنزین را گذاشته بود زیر یک پل کنار خیابان جدول‌های کنار خیابان، ما از آنجا با دوچرخه با یک بنده خدایی که بعدا اعدام شد رفتیم آن‌را برداشتیم آوردیم به داخل دانشگاه! پوشش خاصی داشتیم و برای اولین بار سیگار می‌کشیدیم! مثلا برای این که کسی به ما شک نکند. و بردیم از دانشگاه روز تعطیل انداختیم داخل. البته عملیات ناموفقی بود و عملا آتش سوزی خوشبختانه رخ نداد یعنی زود جمع شد و صدمه ای به جایی یا کسی نرسید. در قاشق زدن‌های سلف سرویس و حرکت‌های بعدی مشارکت عادی داشتم.

ماجرای آتش زدن را ادامه دهید آقای دکتر، جالب شد.

ما فقط آوردیم ماموریت ما تا اینجا بود.که بیاریم بندازیم آنجا.بعدا آدم‌های اجرایی‌تر و عملیاتی‌تر استفاده کنند و آتش بزنن که به خیر گذشت.

پس کارای عملیاتی هم انجام دادید. یعنی غیر از تظاهرات و غیر از اعتصاب‌ها و قاشق زنی توی سلف سرویس و اینها … ؟

نه به طور جدی، اما در چندین درگیری خیابانی که برای تظاهرات رفته بودیم و جمعیت کمی بودیم ، من شرکت داشتم. مثلا اولین حرکت ضدشاهی که در مازندارن ایجاد شد، در بابل بود و آن هم ما محرکش بودیم. یعنی این طوری بود که در یک خیابانی بود که چهارشنبه بازار و این ها هم آن‌جا بود معمولا همان سبزه میدان بود. در آن‌جا مثلا خب یک هماهنگی‌هایی شده بود بین انقلابیون آن‌جا با دانشگاه که مثلا آن‌جا چوب به اندازه کافی بگذارند، پاکت‌هایی درست شده بود که فقط چشم‌های ما پیدا بود، همه آن ها سر گذاشتیم و تاکسی‌هایی هم معین شده بودند که آن‌ها پشت سر ما باشد که از ما حفاظت کنند. امثال این برنامه‌ریزی های خیلی دقیق برای یک حرکت ضدرژیم در سال 56 داشتیم. آن موقع هنوز خبری از تزلزل نبود.

کدوم جریان سیاسی برنامه‌ریز این حرکت بود؟

همه جریان های سیاسی با هم. همه با هم اصلا هیچ کسی نمی‌گفت من سهم بیشتری دارم یا خواهم داشت. از بازاریان گرفته تا گروه‌های سیاسی تا جریانات روشنفکری داخل شهر تا دانشگاه. دانشگاه هم همه گروه‌های آن. همه جریانات هم شرکت کرده بودند. آن‌وقت کفش‌های‌ قبراقی هم یادم می آید پوشیده بودیم. کتونی که بتوانیم به راحتی فرار کنیم. حتی جایی گرفته بودیم که کوچه پس کوچه زیاد داشته باشد. تا بتوانیم از پس کوچه هایی که ماشین هم کمتر می تونست عبود کند از آن‌جا فرار کنیم و اگر لازم شد برای دفاع از خودمان درگیر بشویم. چوب‌هایی هم که گذاشته بودند که هر کسی دستش بگیره این‌ها هم ابزار دفاعی بود که عنداللزوم اگر پلیس درگیر شد بچه ها بزنند. خب این نوع حرکت ها با جمعیت های حدود 30 نفره تا 50 نفره شروع شد و پلیس غافلگیر شد. به نظر من و از آن‌جا چون کار ضریب امنیتی بالایی داشت و آدم‌های مشخصی هم بودند شاید مثلا کل جمعیت در انتهاء کار مثلا معادل 60 – 70 نفر می‌شدیم. این جمعیت برای آن موقع خیلی بود. خیلی حرکت بزرگ و پر سر و صدایی شد که بعدا رادیوها هم پخش کردن و چندین نفر از بچه های کم تحرک تر دستگیر شدند. در آن‌جا پلیس یکباره خواست وارد بشود وقتی که متوجه شد فوری آمد ماشین‌ها آژیر دار و افراد پیاده با باتوم محاصره کردن از دو طرف . اما تاکسی‌های شخصی پشت سر مانع بودند. یکی از آن‌ها خراب می‌شد آن‌جا کاپوتش را می‌زد بالا یکی از آن‌ها راه می‌خواست که فقط عبور کند آن‌ها می‌گرفتند رانندگان تاکسی را می‌نداختند بیرون و خود آن‌ها می‌نشستند پشتش و می‌آمدند داخل جمعیت! از  طرف دیگر با باتون و این ها هم وارد عمل شدند. بچه‌ها هم شروع کردند زد و خورد. یکی دو تا فرار یک سری هم مشغول زد و خورد می شدند که بقیه فرار کنند. من جزو آن‌هایی نبودم که بزن بهادر باشم و بتوانم مثلا درگیر بشوم با پلیس اما فرار خوبی کردیم. خیلی از دوستانی که فرار می‌کردند پلیس تک تک می‌نداخت دنبال آن‌ها و می‌رفت تا انتها تا دستگیر کند. دستگیری آن موقع برای آن‌ها خیلی مهم‌تر بود تا ببینند جریان چیه؟ ولی چندین نفر از دوستان کم تحرک تر ما همان‌جا دستگیر شدند. آن‌جا من دیگر خیلی زبل بودیم چون فوتبال هم بازی می‌کردیم و این ها سرعت فرار من بیشتر از سرعت پلیس بود. کوچه ها را هم قبلا شناسایی کرده بودیم. بالاخره ماها توانستیم فرار کنیم و از آن‌جا دیگر مستقیما آمدم به ترمینال و آمدم به اراک و رفتیم ابراهیم آباد آن‌جا خانه خودمان هم نرفتیم.پدر و مادر من هم نمی دانستند من آمدم. پیش مادربزرگی داشتم خدا رحمتش کند پیش ایشان رفتیم، چند روز ماندیم تا آب‌ها کمی از آسیاب افتاد و بعدا باز برگشتیم.